کمتر کسی است که به اشعار احمدشاملو علاقمند یا تنها نام او را شنیده باشد و چیزی از عشق او به همسرش آیدا نداند اما بیرون از دنیای اشعار و فراتر از رویت های دست چندم از زندگی شاعر، عاشقانه او و همسرش چگونه بوده است؟ ماجرای این عشق به رویت آیدا میتواند بسیار خواندنی باشد.
احمد شاملو در 21 آذر سال 1304 هجری شمسی در تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت و به گفته شاملو در شعر«من بامدادم سرانجام...» از مجموعه مدایح بی صله مادرش کوکب عراقی شاملو، از مهاجران قفقازی بود که طی انقلاب بلشویکی 1917 روسیه، به همراه خانواده اش به ایران کوچانده شده بود
او دوره کودکی را به خاطر شغل پدرش که افسر ارتش بود و هرچند وقت را در جایی ماموریت میرفت در شهرهایی چون رشت، سمیرم، اصفهان وشیراز گذراند. وی اموزش های دبستانی را در شهرهای خاش و زاهدان و مشهد بخشی از دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند و در سال 1331 به همراه پدرش که برای سروسامان دادن تشکیلات از هم پاشیده ژاندارمری به گرگان و ترکمن صحرا انتقال یافته بود. به آنجا میرود و همزمان با تحصیل در فعالیت های سیاسی مناطق شمال شرکت میکند. شاملو به خاطر طرفداری از آلمانی ها و ضدیت با متفقین، دستگیر میشود پس از ازادی از زندان به همراه خانواده به رضائیه میرود و کلاس چهارم دبیرستان را در آنجا سپری میکند و پس از بازگشت به نهران برای همیشه تحصیلات را رها مکیند و در یک کتابفروشی مشغول به کار میشود.
احمد شاملو در سن بیست و دو سالگی با اشرف الملوک اسلامیه ازدواج میکند. هرچهار فرزند او سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل ازدواج اول او هستند. این ازدواج به جدایی می انجامد و درست ده سال بعد با طوسی حائری ازدواج میکند که مانند ازدواج اولی او خیلی دوام نمی ارود و چهارسال بعد از او هم جدا میشود.
آیدا سرکیسیان یا آیدا شاملو با نام واقعی ریتا آتانث سرکیسیان آخرین همسر احمد شاملو است و در شعرهای شاملو به ویژه در دودفتر آیدا، درخت و حنجر و خاطره و آیدا در آینه به عنوان جلوه های خاصی دارد.
آشنایی شاملو با آیدا تاثیر زیادی در زندگی او دارد و باعث تحول در زندگی شاملو شد به طوری که در بسیاری از مشهور ترین اشعارش رد پای حضور آیدا کاملاً محسوس است. شاملو درباره تأثیر فراوان آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه مینویسم به خاطر اوست و به خاطر او… من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکردهبودم پیدا کردم». آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج میکنند و تا آخر عمر شاملو در کنار هم زندگی میکنند.
کتاب مثل خون در رگهای من، نامههای احمد شاملو به آیدا شامل بیست نامه احمد شاملو به همسرش آیدا سرکیسیان است که در سالهای ۴۰ و ۵۰ خطاب به او نوشته است. این کتاب از سوی نشر چشمه در بهار ۱۳۹۴ روانه بازار کتاب شد.
بخشی از نامه های شاملو به ایدا...
آیدای نازنین خوب خودم!
آیدای من؛ این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است ... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد خواند. به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آنرا بشنوم.به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی دراین زندانی است که مال مانیست، که خانه ی ما نیست، که شایسته مانیست.
به من بنویس که تو هم درانتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند
...
«دستهای تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همهی بدبختیها نجات میدهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همهی خداها سرشار میکند … یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروتهای دنیا، تمام لذتهای دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود ” آیدا ” خلاصه میشود. تو باش، بگذار من به روی همهی آنها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزهای است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!»
...
آیدا خودم؛ آیدای احمد
چشم هایت با همه ی مهربانی های عالم به من نگاه می کنند؛ لب هایت با عطش همه ی عالم مرا می بوسند؛ دست هایت با همه ی نوازش ها به سرم کشیده می شود؛_لب های مرا می گذاری که تو ار به دلخواه ببوسند؛ اطلسی های مرا به نوازش دستانم رها می کنی؛ حتی تن گرمت را به گشاده دستی به من تفویض می کنی؛ به تن من که، می کوشد با پرستش آن، دست کم ذره ای از این عطش سوزنده را تسکین بخشد...
تن گرمت را با گشاده دستی و اطمینان به تن من می سپاری، گو اینکه این دیگری با همه ی گرسنگی و عطش نسبت به هرآنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متقی هست که این لذیذترین مائده ی عشق را، چون امانتی مقدس، دست ناخورده به خود تو بازگرداند...
اما با همه ی این ها با همه ی خاطره هایی که هر بار پس از رفتنت در ذهن من باقی می ماند؛ با همه این خاطره هایی که هر بار از هنگام رفتنت تا بار دیگر که بازآیی در ذهن من تکرار می شود، و با همه ی عطر جنون انگیزی که پس از رفتنت تا ساعات دراز، خاطره ی تو را در این کلبه ی درویشانه زنده نگه می دارد،_ باز، همین که پا از کنار من کنار گذاشتی، آن ناباوری عظیم همیشگی چون کوهی بر سرم فرود می آید و وادارم می کند که باها و بارها، با تعجب از خودم بپرسم:
«_آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب های خودم احساس می کنم طعم آخرین بوسه ی اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور مرا به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی کنم. آخر این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاس!